محبوبه رمضانی خدا را شاکر است که تلاش هایش بی نتیجه نمانده و توانسته است در شکستن تابوی میان خانواده های قاتل و مقتول سهمی داشته باشد. سهمی که خودش نیز هنوز شیرینی آن را به یاد دارد.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، محبوبه رمضانی افتخار می کند که 6 سال است به گروه مادران صلح ملحق شده و همگام با آنها برای رضایت گرفتن از اولیای دم مقتولین، ساعت‌ها پشت در منزل اولیاء دم منتظر می ماند و التماس می کند که از قصاص قاتل بگذرند. او خدا را شاکر است که تلاش هایش بی نتیجه نمانده و توانسته است در شکستن تابوی میان خانواده های قاتل و مقتول سهمی داشته باشد.  سهمی که خودش نیز هنوز شیرینی آن را به یاد دارد.

رویش دلبستگی

صدای ضجه‌های دلخراش مادر سینا در سالن انتظار دل خواهری را به لرزه درآورده بود که برای اعدام قاتل برادرش لحظه‌شماری می‌کرد. محبوبه رمضانی با بغضی که روی گلویش سنگینی می‌کند و موج اشکی که به پشت پنجره چشمش می‌کوبد ضمن یادآوری آن لحظه‌های تلخ می گوید:

40 روز از به دنیا آمدن بهروز می‌گذشت که مادرم به دلیل ابتلا به سنگ کیسه صفرا و نیاز به عمل جراحی به بیمارستان منتقل شد. روی برانکارد قرار داشت که از روبه‌رو برانکاردی وارد سالن شد که برادربزرگم روی آن قرار داشت و به دلیل اصابت ترکش ناشی از جنگ تحمیلی حال بسیار وخیمی داشت.

مادرم با دیدن این صحنه به کما رفت و زمان بستری شدن او در بیمارستان به 3 ماه افزایش پیدا کرد. تنها دختر خانواده بودم و باید تا بازگشتن مادر از بیمارستان از بهروز مراقبت می‌کردم اما به دلیل این‌که در آن زمان کلاس سوم ابتدایی بودم صبح‌ها بهروز را به مادربزرگم می‌سپردم و به محض شنیدن صدای زنگ آخر مدرسه به سرعت خود را به بهروز می‌رساندم و تا صبح چشم از او برنمی‌داشتم. طی آن سه ماه وابستگی خاصی به او پیدا کرده بودم که حتی مرخص شدن مادرم نیز در این احساس تأثیری نداشت.

مروری کشنده

با فوت خاله‌ام زندگی‌مان از این رو به آن رو شد و چند روز پس از مراسم چهلمین روز درگذشت او، مادرم که طاقت تحمل این جدایی را نداشت از دنیا رفت و جمع شاد و سرزنده خانوادگی‌مان غرق در سیاهی شد.

نمی‌توانستم باور کنم از گرمای دستان و نگاه مهربان مادر محروم شده‌ام. برایم عادت شده بود هر روز غروب مقابل پنجره بایستم و آنقدر گریه کنم تا شاید غوغای درونم آرام شود.

چهارشنبه سوری و ماه محرم بود. 6ماه از فوت مادر و چند روزی از بازگشت بهروز از سفر کربلا می‌گذشت. مقابل پنجره ایستاده بودم و همانطور که به شعله‌های آتش خیره شده بودم به یاد تنها سوغاتی بهروز که یک کفن بود افتادم و به طرز عجیبی گریه می‌کردم. ناگهان به خودم آمدم و گفتم وقتی گریه‌های من، همسر و فرزندانم را تا این حد ناراحت کرده است نکند خداوند را هم از خود رنجانیده باشم. به یاد خانواده‌ای افتادم که قبر برادرشان بالای قبر مادرم قرار داشت و هر وقت که بر سر مزار او می‌رفتم آن‌ها را می‌دیدم که چطور در غم برادرشان می‌سوختند. به سرعت اشک‌هایم را پاک کردم و سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم خدایا قول می‌دهم از این به بعد به خاطر مشیت و خواسته‌ات زاری نکنم، من تحمل داغ برادران عزیزتر از جانم را ندارم، مرا ببخش!



با صدای زنگ تلفن به خودم آمدم. برادر بزرگم پشت خط بود که می‌گفت بهروز با یکی از بچه‌های محله دعوا کرده ، زود خودت را به خانه پدر برسان. حرف او را باور نمی‌کردم زیرا از بهروز بعید بود با کسی دعوا کند اما صدای گریه برادرم به من فهماند چیزی که از آن می‌ترسیدم اتفاق افتاده است. در دعوایی که بین چهار دوست صمیمی بهروز، هادی، علی و لطف‌الله اتفاق افتاده بود چاقوی علی به قلب بهروز نشست و در بیست و یکمین زمستان زندگی‌اش با همان کفنی که متبرک به صحن امام حسین (ع) بود به خاک سپرده شد.

انتقام یا بخشش

از همان بچگی عزیزدردانه پدر و مادرم بودم و به همین دلیل برادرانم برایم احترام خاصی قائل بودند. محال بود از پدرم خواسته‌ای داشته باشم و آن را رد کند حتی بعد از این که همه برادرانم به جز بهروز ازدواج کرده بودند باز هم اگر خواسته‌ای از پدر داشتند مرا واسطه قرار می دادند.

با این که ارتباط عاطفی عمیقی با برادرانم داشتم بهروز در قلبم جای دیگری داشت و نمی‌توانستم کسی که او را برای همیشه از من گرفته بود ، ببخشم.

محبوبه از آن روزها چنین گفت: گریه‌های پدر و مادر و خانواده علی هیچ تأثیری بر قلبم نمی‌گذاشت. وقتی یاد روزی می‌افتادم که تمام آلبوم عکس بهروز را زیر و رو کرده بودم تا یک عکس مناسب برای حجله‌اش پیدا کنم و در تمام عکس‌ها قاتلش کنار او ایستاده بود، کینه درونم شعله‌ورتر می‌شد و گمان می‌کردم هیچ چیز به اندازه قصاص آتش درونم را خاموش نخواهد کرد اما با همه اینها از خدا می‌ترسیدم و گاهی اوقات در پاسخ به خواسته اطرافیان برای این که به بخشش بهروز رضایت دهم فقط مکث می‌کردم.

وی ادامه داد: دو روز مانده به آغاز ماه رمضان سال 1385 لحظه موعود فرا رسیده بود و با تلاش بسیار اجازه داشتم شاهد صحنه اعدام علی باشم. در دل تاریکی آسمان برق امیدی می‌دیدم و به خودم می‌گفتم بالاخره آن روزی که انتظارش را می‌کشیدی رسید و با لگد زدن به چهارپایه به تمام کابوس‌هایت از ازدواج قاتل بهروز پایان می‌دهی اما نمی‌دانستم معجزه خدا در راه است و به من می‌فهماند کافی است اراده کند تا هر غیرممکنی را ممکن سازد.

صدای دلخراش مادر سینا از یک طرف به گوش می‌رسید و چهره رنجور سینا که بالای چوبه دار به خاطر ناله‌های مادرش بخشش می‌خواست از طرف دیگر، در کمال ناباوری دل مسخ‌شده‌ام را به رحم آورده بود.

نوای محزون نی‌لبک سینا نور را به قلبم تاباند و به گام‌هایم نیرویی بخشید تا سراغ اولیای دم بروم و از آن‌ها التماس کنم از جان سینا بگذرند. باورم نمی شد اما خداوند درکوتاه‌ترین لحظات حس انتقام را در وجودم کشته و نور بخشش و گذشت را جایگزین آن کرده بود. از پدرم خواستم از جان‌ علی بگذریم تا سینا نجات پیدا کند. همین طور هم شد ابتدا علی و سپس سینا به زندگی دوباره دعوت شدند.

پدر سینا قول داده بود بعد از آزادی او به خانه‌مان بیایند تا سینا دقایقی برای پدرم نی بنوازد. با این که این قول هیچگاه عملی نشد چرا که سینا یک سال بعد در روز عید قربان از زندان آزاد شد و پس از مدتی درساعت 5 صبح در حالی که بزاق دهانش به دلیل مصرف داروهای اعصاب و روان به گلویش پریده بود برای همیشه از زندگی خداحافظی کرد و عاقبت علی هم پس از آزادی چنگی به دل نمی‌زند اما محبوبه رمضانی خوشحال است که نگاهش به فلسفه بخشش تغییر کرده و با قصاص علی در لاک تنهایی و پشیمانی فرو نرفته است و حالا می‌تواند با چهره‌ای شاد و اراده‌ای قوی از مهربانی و بخشش برای دیگران بگوید.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.